نیما در فکر نفس بود که با صدای شمیم سرش رابلند کرد.........
شمیم:دکتر داره میاد.......گفت تا نیم ساعت دیگه میرسه.........
نیما با لبخند نگرانی از جا بلند شد و به سمت اتاق نفس رفت..........
نفس به آرامی روی تخت دراز کشیده بود و در رویاهای خود بود که حتی متوجه ورود نیما به اتاقش نشد.........
نیما به آرامی کنار تخت نشست و بعد از چند دقیقه کلنجار رفتن با خودش سر نفس را به آرامی نوازش کرد و وقتی توجه نفس را به خود دید
گفت:نفس جان.......بلندشو یه لباس درست و
حسابی بپوش که مهمون داریم.........
نفس کنجکاو پرسید:مهمون؟؟؟؟؟؟؟؟؟کی هست حالا؟؟؟؟؟؟؟؟
نیما لبخندی به کنجکاوی او زد و گفت:وقتی اومد می فهمی........حالا هم بلند شو......زود باش الان میرسه......
نفس بااکراه از جا بلند شد و به سمت کمد لباس هایش رفت و مانتوی خوش دوخت آبی رنگی با شلوار لی قشنگی بیرون آورد و شال سرمه
ای -آبی اش را از سایر شالهایش جدا کرد و رو به نیما
که هنوز نگاهش میکرد گفتکاحیانا نمی خوای بری بیرون؟؟؟؟؟
نیما با پرروئی:نه......من که راحتم....
نفس خواست به سمت نیما برود که نیما پا به فرار گذاشت و در حین فرار گفت:غلط کردم.........
نفس از حرکات نیما به خنده افتاد و با غرغر شروع به لباس پوشیدن کرد و به این میهمان ناخوانده لعنت فرستاد........
شرمنده که خیلی کمه اما امتحانا دیگه شروع شده و واقعا وقت ندارم...........بعد از اتمام امتحانا بقیه ی داستانو مینویسم...........
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0